کوثرکوثر، تا این لحظه: 9 سال و 7 روز سن داره

کوثر جونی

اولین عید دختر گلم

كوثر عزیزم، امسال اولین عیدت بود و عید امسال متفاوت ترین و بهترین عید من و باباجون بود. امسال شما و مهرسا دخترعموهای نازنین به همراه پدرهای گلتون شگین خونه مادرجون و پدرجون بودید. اولین روز عید بعد از سال تحویل رفتیم خونه مامان جون برای تبریك عید و اونجا بود كه شما اولین كلمه رو گفتی ( بابا ) خیلی خوشحال شدم بابات كه قشنگ معلومه داشت بال درمی آورد "بعد من هی شروع كردم باهات تمرین كردن كه مامان هم بگی هی پشت هم میگفتم كوثر بگو مامان بابا" شما بالاخره گفتی (مامابابا). این از ماجرای اولین روز عیدت بود كه بابا گفتی و اما 12 فروردین دیدم داری تلاش میكنی كه از حالت سینه خیز بشینی و خدا رو شكر موفق شدی اما ترس تو چش...
26 فروردين 1395

ده ماهگی تمام ورود به یازده ماهگی

کوثر عزیزم واقعاً متاسفم که نتونستم وبلاگ رو بروز کنم، امروز که دارم برات مینویسم شما دقیقاً 10 ماه و هفت روز سن داری و من خیلی خوشحالم که شما در کنار من و بابایی هستی. عزیز دلم پارسال به همچین روزیی من بیمارستان بستری شده بودم و سرکلاژ کردم وای که چقدر استرس داشتیم من و بابایی. روزهای خیلی سختی رو گذراندیم هیچ کدوم از اعضای خانوادمون هم کنارمون نبودن خانواده من که آخر همون هفته چهلم آقاجون ( پدرمن) بود و نتونستند بیان و خانواده بابایی هم که مادرجون سرکار میرفت و نتونست مرخصی بگیره بیاد خلاصه دخترکم روزهای خیلی سخت و بدون حمایت خانواده هامون داشتیم فقط خودمون 2 تا بودیم که بهم روحیه میدادیم. شما هم که قربونت برم همه ی تلاشت رو میکردی&nb...
8 اسفند 1394

7 ماهگی تمام

  دختر گلم یک ماهی شده که غذاهای کمکیت شروع شده البته شما با قاشق ازش استقبال نمیکنی و مجبور بریزم توی شیشه تا شما نوش جان بفرمایید. روز 3 وعده باید فرنی، حریره بادام و سوپ نوش جان بفرمایید که شما با قاشق نمیخوردی اما با شیشه به راحتی میخوری دو هفته ای هم هست میذارمت تو روروک اونم خیلی دوست و خیلی هیجان زده هستی وقتی تو روروک میشینی.   برای امروز کافیه چون خسته ام چیزی یادم نیست.                   ...
1 آذر 1394

6 ماهگی

کوثر عزیزم شش ماهگیت مبارک، دیگه واسه خودت خانم شدی عزیزم توی این یک ماه گذشته روزهای خوبی رو باهم داشتیم آخرین چکاپ رو برای چشمات رفتیم که مطمئن بشیم خدای نکرده مشکلی نداشته باشی که شکر خدا نداشتی.  این ماه هم رفتیم شمال یه 2 هفته ای رو اونجا موندیم و دهه اول محرم رو اونجا گذراندیم. محرم رو خیلی دوست دارم پارسال این موقع شما تو دلم بودی اما من نمیدونستم و خدا رو شکر می کنم که امسال با تن سالم توی بغلم بودی گلم. امسال محرم هم مثل سال های گذشته نذری پزون داشتیم از ناهار دادن مادرجون و شعله زرد من و آش زن دایی و البته مراسمی هم برای آقاجون (پدرمن) که امسال اولین محرم بود که ایشون فوت کرده بودن برگزار شد.  بردمت شیرخوارگان حس...
14 آبان 1394

بدون عنوان

دخترگلم از پست قبلی که واست گذاشتم درست یک ماه گذشته شما الان خیلی خوب منو بابایی رو میشناسی هر طرف که میریم با نگاهت ما رو دنبال میکنی، میخندی و امروز هم همش جیغ میکشیدی (جیغ هایی که از سر ذوق و خوشحالی بود).دیگه داری واسه خودت خانم میشی  الهی قربونت بشم مامانی. امروز دقیق 5 ماه و 10 روزته کم کم مرخصی منم داره تموم میشه و از ماه بعد باید برم سرکار ولی میخوام باهاشون صحبت کنم اگه بشه 3 ماه هم مرخصی بدون حقوق بگیرم که شما یه خورده بزرگتر بشی آخه دلم نمیاد الان ازت جدا شم احساس خوبی ندارم. مسئله دیگه اینه که هنوز نمیدونم برات پرستار بگیرم یا بزارمت مهد ولی بابایی میگن که پرستار بگیریم، توکل به خدا ایشااله که با مرخصی من موافقت بشه بعدش ...
10 مهر 1394

سفرنامه

  کوثر جونی و اون عکس روش نازنین دختر خاله   دختر عزیزم واقعاً متاسفم این مدت خیلی تنبل شدم و نتونستم زیاد برای وبلاگت وقت بذارم اما تمام تلاشمو می کنم از اين به بعد هر ماه وبلاگت رو آپدیت کنم.  توی این 4 ماهی که شما وارد زندگیمون شدی همه چیز خیلی تغییر کرده و ما هم به خاطر داشتن تو خیلی خوشحالیم و هزاران بار خدا رو شکر می کنیم . دخترکم دوباره بعد از 2 ماه رفتیم شمال و 10 روزی رو اونجا موندیم و دلتنگی هامون بر طرف شد، البته بیشتر اونا دلتنگ شده بودند البته دلتنگ شما همش تلفنی می پرسیدند که کوثر بزرگ شده، تغییر کرده و . .  . تو این مدت که اونجابودیم به خاطر اینکه همش بیرون می ...
8 شهريور 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کوثر جونی می باشد